کسراکسرا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

کسرا**عشقــــی بی انتهــــــــــا

بهارتان سرسبز و فرخنده باد

        سیب شود رویتان، سرخ و سپید و قشنگ سبز شود جانتان، سبز و بلند و کمند سیر شود کامتان، از کَـرَم کردگار سکّه شود کارتان، روزیتان برقرار ماهی عمرت بُوَد، پُر حرکت، پُر تلاش غم بشود سنجدی، رَخت ببندد یواش  پُر ز حلاوت شود، چون سمنو زندگی غرق سعادت شود، شیوه این بندگی ...
28 اسفند 1392

اولین صدای دلنشین

کسرا جونم همون روز تو بیمارستان باباجون طبق آداب و رسوم ما شیعه ها، برای اولین بار تو گوشت اذان خوند پسر قشنگم بعدش باباسعید هم یه بار دیگه واست اذان خوند امیدوارم که صدای دلنشین اذان و یاد خدای بزرگ گرمی بخش زندگیت و آرام بخش وجودت و قلب نازنینت باشه عروسکم ...
20 اسفند 1392

فروردین و خداحافظی با کار

کسرا جون بالاخره شما 8 ماهه شدی و مامانی حسابی کار کردن واسش سخت شده بود دکتر هم همش هشدار می داد که چون محل کارت پله داره دیگه نباید بری سرکار و این ماه آخرو باید استراحت کنی خلاصه بعد از تعطیلات عید برگشتیم سرکار  و تا آخر فروردین که 8 ماهگی شما تموم شد به هر سختی بود کار رو چسبیدیم اما دیگه آخر فروردین با همکارا خداحافظی کردم و قرار شد به مدت 6 ماه بازنشست بشم روز خوبی بود یادش بخیر مدیرم رفت شیرینی خرید و با بچه ها جاتون سبز خوردیم و بعدش من ازشون خداحافظی کردم و همه واسم کلی آرزوهای خوب کردن که انشالا تو صحیح و سلامت به دنیا بیای و دل هممونو شاد کنی خلاصه اینجوری شد که من و شما یک ماه آخر این انتظار شیرین رو ...
20 اسفند 1392

پله و حاملگی

گل پسرم توی اون دوران سخت انتظار و حاملگی وحشتناک از پله بالا رفتن واسم شده بود یه کابوس وحشتناک حالا جونم واست بگه که مامانی هر روز مجبور بود 36 تا پله (خونمون) و 48 تا پله ( محل کارم ) رو میرفتم و برمیگشتم یعنی 2 برابرش کن دکترت ( خانم دکتر شهره رستم صولت ) بهم اخطار داده بود که بالا و پایین نکنم وگرنه زایمان زودرس میاد سراغم ولی خوب ... مگه میشد سرکار نرفت ؟؟   خداروشکر که شما سر وقت خودت بدنیا اومدی و اجازه دادی مامانی مثل یه مرد تا آخر 8 ماهگی سرکار بره ...
20 اسفند 1392

عید 92 و سال تحویل تو شکم مامانی

کسرا جونم گفتنی زیاد داشتم که از دوران بارداری واست بنویسم پسر قشنگم ولی مامان چون از حوصله اینجا خارجه فاکتور میگیرمو میرسیم به عید 92 پسر گلم امسال عید اولین عید زندگی مشترک من و بابا بود که خوشبختانه توی همین اولین عید هم شما با ما بودی ( از بس عجله داشتی وروجکم )، منتها تو شکم مامانی بودی و فقط من بودم که متوجه شیطونیات میشدم قربون اون لگد زدنا و سکسکه کردنات بشه مامان البته بابایی هم از بس که شما رو دوست داشت مدام لگد زدنات و چک می کرد شما عید امسال 7 ماه بود که تو شکم مامانی بودی پسرم و تا اومدنت تنها دو ماه دیگه باید صبر میکردیم خلاصه بهترین عیدیمو امسال از خدا گرفتم ، دو تا فرشته رو خدا یکجا بهم بخشید اولی ...
20 اسفند 1392